۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

ترس از مرگ

تا همین چند وقت پیش از مردن نمی ترسیدم، نمی فهمیدم چرا بعضی از آدمها ازمردن می ترسن تا اینکه خداوند رحمتش رو روونه دلم کرد ، تو همون دوران بارداری عزیزی رو از دست دادم که تا قبل از بیماریش فکر میکردم خیلی عادی دوستش دارم و بود و نبودش تو زندگی من اونقدرام مهم نیست اما با بیماریش دوست داشتنم و مهم بودنش رنگ دیگه ای به خودش گرفت، بزرگ شد، قد کشید و دعا کردن برای سلامتی اش شد کار هر روز و شب من ، اما عزیز من تاب اینهمه درد رو نیاورد و رفت.
روزای بارداری به سرعت برق و باد گذشتن و با به دنیا اومدن پسرم عشقی عجیب و شگفت انگیز رو تجربه کردم که تا اون روز فقط تو کتابا خونده بودم، تو همون روزا بود که با مرگ ناگهانی یه عزیز دیگه، برای اولین بارفهمیدم از دست دادن فرزند سخت ترین و عظیم ترین رنج، برای مادرِ...با هر لبخند شیرین پسرم دلم برای مادرانی که فرزندی از دست دادن میگیره و بغض خفه ام می کنه.

این روزها دلم زیاد میگیره برای سرگردانی مادرانی که روزها و شبها رو به امید تنها یک خبر از فرزندشون به هم می دوزن ، برای مادران حیران و بی پناهی که سوگوارفرزندشون هستن. برای خانواده هایی که عزیزانشون رو خندان بدرقه سفر کردن غافل از اینکه این سفر بازگشتی نداره و مسافر عزیزشون راهی دیار باقیه....

چند ساعت پیش خبر سانحه هوایی فرودگاه مشهد و کشته شدن 16 نفر و زخمی شدن 30 نفر، یه بار دیگه تو همین چند هفته اخیر دلم رو لرزوند .
به همین سادگی؟ همین؟ یعنی همه ما جونمون رو گرفتیم دستمون و تو خیابونهای شهر بی خیال قدم می زنیم، به هم لبخند می زنیم، مهمونی میریم و بعد یه روز خوشحال و خندون سوار هواپیما میشیم تا بریم سفر، بریم دنیا رو بگردیم، بریم زیارت، وقتی خلبان میگه تا دقایقی دیگر در فرودگاه فلان فرود می یایم نفسی به آسودگی می کشیم که خدایا شکرت اما ...

حقیقت اینه که من مدتی است از مرگ می ترسم ....ترسی غریب که نفسم رو گرفته!

۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

آن سوی بی سو

از همون هفته اول تیر منتظر تلفن یه دوست بودم.
گه گداری ایمیلم رو چک می کردم مبادا که تلفن اشغال بوده باشه یا به هر دلیلی نتونسته باشه باهام تماس بگیره.
بعد یهو امروز یه پیغام ازش دیدم که برگشته سر خونه و زندگیش و از ایران رفته....
به روی خودم نمیارم که دلگیرم...اما دلگیرم !


میدونم که عروسی برادرش بود، میدونم که تولد دخترک شیرین و دوست داشتنی اش بود،میدونم با اونهمه مراسم عروسی و پاتختی و بدو بدو، قرار بود تولد عسلک رو هم اینجا برگزار کنه ، میدونم وقتی مسافری و برای یه مدت کوتاهی میای ایران وقت سر خاروندن هم نداری اما خوب دست خودم نیست نمی تونم به خودم بقبولونم که این دوستی ارزش یه تلفن ده دقیقه ای رو هم نداشت!

حالا اگه برای من و چند تا دوست دیگه نوشته باشه :
"تورو خدا چيزي پرت نكنين من غريبم .من گناه دارم . من طفلي ام !يكي پا درميوني كنه من بتونم دوباره بنويسم . "

دفعه اولش هم نباشه که این همه آدم رو چشم انتظار گذاشته باشه ، باید چکار کرد؟



پی نوشت1: اسم این وبلاگ پیشنهاد همین دوست عزیز و بی وفاست!
پی نوشت2: نگین تو چرا بهش زنگ نزدی، من اینجا هیچ تلفن و آدرسی ازش نداشتم!

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

...

گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست خوبتر از جان ماست

۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

یک آغاز

آیا واقعا خواهان انجام این کاری؟
آیا نوشتن را دوست داری؟
آیا برای نوشتن در این وبلاگ وقت داری؟
آیا...؟
آیا...؟
و هزاران آیای دیگر

هرلحظه از خودت بپرس و تنها زمانی انجامش ده که پاسخت مثبت باشد....درست مثل همین لحظه

-آری


بدین سان
آنان که از با تو بودن چیزی نمی آموزند
دور می شوند
و آنها که از تو می آموزند و از آنان می آموزی، می مانند
و این یک آغاز است