۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

آن سوی بی سو

از همون هفته اول تیر منتظر تلفن یه دوست بودم.
گه گداری ایمیلم رو چک می کردم مبادا که تلفن اشغال بوده باشه یا به هر دلیلی نتونسته باشه باهام تماس بگیره.
بعد یهو امروز یه پیغام ازش دیدم که برگشته سر خونه و زندگیش و از ایران رفته....
به روی خودم نمیارم که دلگیرم...اما دلگیرم !


میدونم که عروسی برادرش بود، میدونم که تولد دخترک شیرین و دوست داشتنی اش بود،میدونم با اونهمه مراسم عروسی و پاتختی و بدو بدو، قرار بود تولد عسلک رو هم اینجا برگزار کنه ، میدونم وقتی مسافری و برای یه مدت کوتاهی میای ایران وقت سر خاروندن هم نداری اما خوب دست خودم نیست نمی تونم به خودم بقبولونم که این دوستی ارزش یه تلفن ده دقیقه ای رو هم نداشت!

حالا اگه برای من و چند تا دوست دیگه نوشته باشه :
"تورو خدا چيزي پرت نكنين من غريبم .من گناه دارم . من طفلي ام !يكي پا درميوني كنه من بتونم دوباره بنويسم . "

دفعه اولش هم نباشه که این همه آدم رو چشم انتظار گذاشته باشه ، باید چکار کرد؟



پی نوشت1: اسم این وبلاگ پیشنهاد همین دوست عزیز و بی وفاست!
پی نوشت2: نگین تو چرا بهش زنگ نزدی، من اینجا هیچ تلفن و آدرسی ازش نداشتم!

۳ نظر:

Unknown گفت...

man nemidoonam kio gofti??

خانوم حنا گفت...

مگه قراره تو همه دوستای منو بشناسی؟!

yasi گفت...

خط به خط اون چیزایی که نوشتی رو منم تائید میکنم. وفا کو صفا کو جانم