۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

مادری برای تمام کودکان دنیا

جمعه شب آروم و خوبی رو داشتیم . حدود ساعت 10 شب، مشغول درست کردن غذا برای روز بعد بودم و سام و آقای پدر با هم بازی می کردن. بازی جدید سام بازی ترس و اضطرابِ!
ترس و اضطراب برای من ...
می ره رو کاناپه جلوی تلوزیون و روی تشکهای ناپایدار اون، از این طرف به اون طرف بدو بدو میکنه و وقتی من همیشه و همیشه ترسیده و مضطرب، با شکمی منقیض و قلبی که داره تو سینه می کوبه، میرم طرفش با خنده و جیغی از ته دل،شادمانه می شینه ودست می زنه و باز این بازی ادامه داره!
اون شب هم همین بازی رو داشت می کرد با این تفاوت که من اونو به آقای پدر سپرده بودم و با خیال راحت داشتم کار خودم رو می کردم .
پدر مهربان هم الحق خوب از پسش برمی اومدو سعی می کرد با بی اعتنایی هیجان این کارو از سرش بندازه. تو یه لحظه سام رو از روی مبل گذاشت پایین و اومد به طرف آشپزخونه و من دیدم که سام بدو از مبل رفت بالا از این طرف دوید به اون طرف ، بعد نتونست خودشه کنترل کنه و از بالای دسته مبل با سر رفت به طرف زمین سنگی و سرد...
فقط داد زدم سرش شکست و دو دستی کوبیدم تو سر خودم و نشستم کف آشپزخونه برام عجیبه که در مقابل این موجود اینقدر ناتوان شدم، قبلا با مسائل این چنینی خونسرد برخود می کردم اما الان......
نمی تونستم از روی زمین بلند شم و بهش نگاه کنم ، صدای گریه تلخ و دردناکش دلم رو می لرزوند.
شکمم کاملا تو انقباض بود نمی دونستم دلم برای کدومشون بسوزه اونی که داشت بلند گریه می کرد یا اونی که تو عمق وجودمه و ناتوانم از شنیدن صداش و حس کردن ترسهاش.
وقتی بالاخره با درد تونستم از جام بلند شم دیدم که سام بغل همسرمه سمت چپ پیشونی اش قرمزه و ورم کرده و کمی هم کبوده و شکستنی در کار نبوده.
بغلش کردم و بعد با کمک اقای پدر کمپرس یخ رو سرش گذاشتیم...
دادمش بغل بابایی و برگشتم تو آشپزخونه نمی تونستم اونهمه حس تلخی رو که به قلبم هجوم آورده بودن، تحمل کنم!
یاد عموی جوون سام افتاده بودم که در 25 روزگی سام فوت کرد و بعد غم مادرش . اینکه وقتی پسرک من جلوی چشمم زمین خورد اینقدر آشفته شدم پس حال اون مادر چیزی ماورای غم و درد بوده .
از درد و غم هق هق می زدم .
یاد مادر دیگه ای افتادم از بستگانم، که یه روز غروب برگشته بود خونه و تو راه پله با تن یخ کرده پسر28 سالش که خود کشی کرده بود مواجه شده بود.
نمی تونستم اشکهامو کنترل کنم . مدتها بود اینجور از ته دل گریه نکرده بودم .

روز بعد که بیدار شدیم ، چشم چپ سام از ورم باز نیمشد...بازم ترس به دلم افتاد نکنه...نکنه...نکنه!
همونجور خواب آلوده بردمش دکتر بعد معاینه گفت خدا خیلی رحم کرده و احتمالا پلکش کبود هم میشه و چند روزی هم طول می کشه.
الان پسرک کوچولوی من شبیه دزدای دریایی شده، پلکش بنفشه که احتمالا تا فردا تیره تر میشه و چشمش نیمه بازه اما همچنان به شیطنت هاش ادامه میده درست یکساعت بعد از اون زمین خوردن کذایی دوباره رفته بود رو مبل و درست تو همون پوزیشن قبلی از پشت گرفتمش، اینم برای اونایی که فکر میکردن این افتادن براش درس عبرت میشه!!

پسرکم من نمیدونم تو چه عشقی رو با خودت آوردی که اینقدر منو شکستنی و آسیب پذیر کرده...
فقط میدونم توبا اومدنت منو مادر تمام بچه های دنیا کردی .
میدونم الان با بیماری هر کودکی دلم می لرزه ،
با زمین خوردن هر بچه ای تنم درد می گیره

خنده هر کوچولویی عشق رو به قلبم برمی گردونه و وجودمو گرم میکنه و تازگی می بخشه
.
میدونم قلبم برای رنج تمام مادرای دنیا به درد میاد
و برای شادیشون از خوشحالی می خواد سر به آسمون بکشه...

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

لحظه اکنون

درست تو همین لحظه همسر عزیز و محترم ، یه تاغار سالات(درست نوشتم دیگه ...نه؟) گذاشته جلوش تا نوش جان کنه و سام- پسرک کوچولوی 16 ماهه مون- رفته رو میز و نشسته جلوش و تقریبا هر دو تا سه ثانیه می گه: مممم مممم ممممم یعنی به منم بده و بعد هر یه دونه خیاری که بابایی میذاره تو دهنش یه لبخند شیرین می زنه ، سرش رو تکون میده و میگه به به!!
منم نشستم و زل زدم به این صفحه! به خودم فکر می کنم و توت فرنگی 20 هفته ای...
خدا میدونه سال دیگه این موقع با سام دو سال و چهار ماهه و توت فرنگی هفت ماهه چه روزگاری داریم من و مهربان همسر...

میدونم مثل همین لحظه ای که گذشت، باز هم لحظه قشنگ و سرشار از عشقی خواهد بود!
آمین...


۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

خانه سبز

چهارشنبه شبها می نشستیم منتظر تا خانه سبز با تمام رویاهای رنگارنگ بازیگرانش شروع شود.
سریال متفاوتی بود با رویکردی متفاوت و دوست داشتنی که پس از سالها همچنان در یادها و قلبهایمان مانده است.
با دنیای شیرین دریا، دنیایمان شیرین می شد و با محله بهداشت، هپلی می آمد و می رفت!
با سیب خنده می خندیدیم و با همسران همراه می شدیم!
و از امشب دیگر مسعود رسام، کارگردان ، نویسنده و تهیه کننده دوست داشتنی نیست تا همراهمان شود و روزهاو شبهایمان را چون خاطره ای شیرین به یاد ماندنی کند.
او بر اثر سرطان خون در بیمارستان لاله تهران درگذشت!
روحش شاد و یادش گرامی باد!