۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

من پر از نورم

همین شنبه ای که گذشت می خواستم به هفته 16 بارداری سلام بدم که کمی شک کردم هفته 15 ام یا 16 ؟
البته که 16...
با تمام این اوصاف و خیال راحتی که داشتم صرفا محض احتیاط رفتم سراغ تقویمی که از حدود تیر و مرداد با توجه به گزارش سونو گرافی هفته به هفته شماره خورده و دروغ چرا؟ ... باورم نمیشد که هفته 15 و 16 رو پشت سر گذاشتم و وارد هفته 17 شدم!
بهمین راحتی آخرین روزهای ماه چهار رو هم دارم پشت سر می گذارم بدون اینکه یادم باشه تک تک این روزها یه دنیا عشق توشون نهفته است!
یه جورایی شرمنده این توت فرنگی شدم!
یادمه تو بارداری اول وقتی می رفتم پیش دکتر یا برای سونو گرافی، وقتی ازم می پرسیدن هفته چندی؟ با دقت وسواس گونه جواب می دادم مثلا 14 هفته و دو روز یا 32 هفته و 5 روز اما اینبار چنان مست عشق فرزند اول هستم که زمان ازم جلو می زنه!
روزهای قشنگی هستند، پاییز دوست داشتنی و پسرک نوپای من که هنوز دلم برای تک تک گامهاش می لرزه که نکنه نتونه خودشو کنترل کنه ؟ نکنه بخوره زمین ؟ نکنه سرش به جایی بخوره؟ و با هربار زمین خوردنش آهی رو که از نهادم بلند میشه ، ته دل خفه می کنم مبادا که بترسه، مبادا که زمین خوردن و بلند شدن دوباره رو یاد نگیره، مبادا که با تارهای نامریی، وابسته به خود بار بیارمش...
و در این روزهای قشنگ موجود دیگری در درون من هست که گه گداری با تکانهای کوچک و ملایم، با حرکات نرم و پروانه ای، با سر خوردن لطیف و مهربانانه به یادم میاره که من هم هستم...
توت فرنگی عزیز و دوست داشتنی، مهمان ناخوانده نازنین ام !
گرچه این روزها سخت با برادر بزرگترت مشغولم و و لحظه لحظه در حال نشستن و برخاستن و بازی کردن و هواپیما و ماشین و اسب و سگ و گربه و گوسفند شدن هستم اما در لحظه هایی بسیار خاص، لحظه هایی سرشار از عشق، یاد پروردگاری می افتم که رحمتش رو روونه دلم کرده و هر بار ، هزاران بار از اینکه تو رو هم دارم خدا رو شکر می کنم .

پی نوشت:البته نباید نقش پدر گرامی رو در این مقوله مهم از یاد برد !

۶ نظر:

مامان الينا گفت...

متنت خيلي قشنگ بود وقتي خوندم برادر بزرگتر خندم گرفت و البته كلي كيف كردم . قربون اين بزرگيش

yasaman1389 گفت...

خيلي قشنگ و پر احساس نوشتي
فكر نميكردم حس مادر شدن دوباره لذت بخش باشه .
ولي تو دلت دوباره يه فرشته خونه كرده . و مادر شدن ومادر بودن با تمام وجود در وجودت جمع شده .

ناشناس گفت...

الی نازم پشت نوشته ات یک خوشبختی ساده و قشنگ نمایان بود

بوسسسسسسسس

حميده گفت...

خانوم حنا جان خيلي برام هميشه جالب بوده كه انقدر به همه چيز مثبت نگاه مي‌كني به نظرم آدمايي مثل شما هم اين دنيا رو دارن هم اون دنيا رو

مثلا من هميشه فكر مي‌كردم يه بچه ديگه به اين زودي چه سخت ولي از وقتي ديدم شما انقدر مثبت نگاهش ميكني گفتم چه جالب اينم خيلي خوبه كه بچه‌هاي آدم با هم بزرگ بشن
در هر صورت هميشه سعي كردم ازت ياد بگيرم
موفق باشي

haydeh گفت...

خيلي نوشته هات زيبا هستند

ناشناس گفت...

سلام خانم حنا جون وبلاگت را خوندم خيلي قشنگ و احساسي كلمات را مينويسي
قلم زيبايي داري
موفق باشي و اين كوچولوي نازت هم به سلامتي دنيا بياري